محبوب دلها روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. ادامه مطلب ... کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ... استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند میكنند و سر هم داد میكشند؟ ادامه مطلب ... شيوانا گوشهای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عين حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش میداد. يکی از شاگردان ده دقيقه يک ريز در مورد شاگردی که غايب بود صحبت کرد و راجع به مسايل شخصی فرد غايب حدسيات و برداشتهای متفاوتی بيان کرد. ادامه مطلب ... تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم … ادامه مطلب ... در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت . روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند : عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد ! ادامه مطلب ... آخرین مطالب نويسندگان موضوعات ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها |
|||
![]() |